عشق تنهایی
دور باش اما نزدیک من از نزدیک بودن های دور میترسم
دل می گیرد و میمیرد و هیچ کس سراغی ز آن نمی گیرد. کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند هوس کوچ به سرم زده.
ادعای خدا پرستیمان دنیا راسیاه کرده ولی یاد نداریم چرا خلق شدیم.
غرورمان را بیش از ایمان باور داریم.
حتی بیش از عشق
تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای
شاید هم هجرت.
نمی دانم.
ز این بی دلی ها خسته شدم.
دستانم رابه دستان هیچ کس می سپارم و درد دل می کنم با درختان.
دیوانگی هم عالمی دارد
Power By:
LoxBlog.Com |